زیتون

۶ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

زهد و پارسایی

موجب 

آسان‌گیری مصائب 

است

و 

آن‌کس که مصائب و بلایا را 

سخت نمی‌گیرد
روح و روان‌ی آسوده دارد1

***

*1حکمت 31 نهج‌البلاغه

**دوا و درمان را باید از خودش خواست، مثل وقتی که همین جمله ها را توی درفت ایمیلم پیدا کردم، لابد ذخیره شده بودند برای همین امروز من!
***مهربانی، مهربان تر از همه!
۰ نظر ۱۶ دی ۹۲ ، ۱۴:۱۱
مریم حدادی

از پشت ساختمان شهرداری که بگذرم، چشم‌م به گل‌دسته‌ها و گنبد می‌افتد. سر خم می‌کنم که یعنی سلام آقا… کم‌کمَ‌ک راه می‌روم. خودم را به پیاده‌رو می‌رسانم. جمعیت توی خیابان و پیاده رو خیلی بیشتر از هر روز دیگری است. خب شهادت شماست دیگر.

شال‌گردن دست‌بافت مادر را روی صورت جابه جا می کنم و چشم به گنبد به مسیر ادامه می‌دهم. صدای دسته‌های عزاداری و طبل‌های بزرگ‌شان، گاهی مجبورم می‌کند تا بایستم و فقط ببینم.

نزدیک حرم که می‌شوم آهسته‌تر قدم برمی‌دارم این را از برخورد زائران و  سد راه شدنم می‌فهم‌م.  تا ورودی‌ها راهی نمانده، انتخاب سختی است. این‌بار از ورودی صحن غدیر می‌آیم. نمی دانم چرا.

آهسته آهسته قدم بر‌می‌دارم. هوای سرد را نفس‌ می‌کشم! حس می کنم میان زائرها گم شده‌ام. خودم را رها می‌کنم در دریای‌شان…

گوشه‌ای می‌نشینم و زیارت مصور می‌کنم‌تان حضرت سلطان؛ بدون هیچ آداب و ترتیبی! نه از سر بی‌احترامی، از این‌ جهت که نمی‌توانم هضم کنم این همه بزرگی‌ را. گوشه‌ای می‌نشینم و منتظر می‌مانم تا ذره ذره زندگی کنم این‌ها را.

وقت رفتن، شاید سری به قسمت نذروات بزنم. از همان پارچه‌های سبز بگیرم و بگذارم توی کیف پول. لابد این‌جور استدلال می‌کنم که همیشه همراه‌م باشد. همان پارچه‌های سبز دوران کودکی که اگر در حین بازی و.. گم می‌شد؛ زمین و زمان را بهم می‌دوختم که اگر نباشد من می‌میرم! و همیشه حضرت بهشتی‌شان چند تکه از همین‌ها را برای مواقع این‌چنین در کیف داشتند…

بر‌می‌گردم؛ آرام آرام. پیاده بر‌می‌گردم اصل‌ش از یک مسیری به بعد را باید پیاده به حرم رفت و پیاده برگشت؛ ادبی دارد این هم. از بین دسته‌های عزاداری عبور می کنم. اما هر ازگاهی بر‌می گردم و گنبد را از بین و علم‌ها و دست سینه‌زن‌ها می‌بینم…

***
*دارم تصور می‌کنم اگر مشهد بودم، حکما مثل سال‌های پیش همین‌طور به پا بوس‌تان می‌آمدم؛ حضرت سلطان.

**الحمدلله که اجازه دادید که همین بودن را تصور کنم و لمس کنم خاطرات را.

***چه تلاش بی سرانجامی ست این که هی تکرار کنم، عادت می کنم!
****با تشکر از لینک زن که هنوز تگ زیتون دارد!

۰ نظر ۱۲ دی ۹۲ ، ۱۰:۰۸
مریم حدادی
 به نظر بعضی ها پایان نامه همسرشان چیزی ست شبیه به هوو!
برای من این طور نبوده، ما را پا به پای هم راه برده و کمک کرده اما آزار نداشته. از روزهایی که قرارهایمان می شد دانشکده، بعد از صحبت با استاد و پیاده روی بعدش از خیابان ولی عصر دوست داشتنی تا... تا هرجا که پاهایمان توان داشت. تا روزهایی که استاد جواب نمی داد و نگران بودیم -هستیم- که طبق برنامه پیش نمی رود کار!
این که با هم کار کنیم با هم بیشتر صحبت کنیم مشورت کنیم و... همه و همه از صدقه سری پایان نامه ارشد امیرحسین است. 
هرچند من فقط در مقام ناظری هستم که هر از چندگاهی سری به تاکید تکان می دهد! و تمام کارهایش به روی دوش یکی دیگر. ولی همین تلاش کردن، پویا بودن زندگی از نوع فکری ش، شیرین است!
اما پایان نامه هرچند هم که سخت باشد و درگیری ذهنی داشته باشد برای همسر یک جورهایی باعث تقرب شده این روزها! و شیرین!
***
*برای من هووی خوبی ست!
**همین!
۰ نظر ۱۰ دی ۹۲ ، ۱۲:۴۶
مریم حدادی

عشقه‌ می‌پیچد به هر چه سر راه‌ش باشد فرقی نمی‌کند درخت باشد یا نرده‌ی ساختمانی چوبی در دل جنگل و یا صخره‌ای بزرگ و محکم کافی‌ست سر راه‌ش قرار گرفته باشد، ساقه‌های ظریف‌ش را هدایت می‌کند و برگ‌های کوچکِ سبزِ قلبی شکل‌ش را می‌پیچاند دور هرچه که سر راه‌ش باشد و همین‌طور بالا می‌رود و بالا می‌رود.

کافی است یک درخت تنومد بلند سر راه عشقه قرار بگیرد. عشقه از پایین درخت شروع می‌کند و می‌بیند که درخت چطور شوق آسمان دارد. راه مارپیچ‌ش را می‌گیرد و می‌رود، می رود و به شاخه‌های تنومند می‌رسد بعد هم کوچکترین شاخه‌ها را پیدا‌ می‌کند و فقط می‌پیچد به دورشان. آنقدر که دیگر درخت خفه می‌شود و بزرگترین آرزویش می‌شود روزنه‌ای نور و نه دیگر آسمان و بعد هم درخت می‌ماند و آرزهایی که دفن شدند زیر برگ‌های ریز و قلبی شکل. 

 دنیا و فراموشی هم با آدمی‌زاد همان کار را می‌کند که عشقه با درخت‌ِ بلند. اول‌ش فکر می‌کنیم که راحت می‌شود این ساقه‌های ترد و کوچکِ سبز رنگ را که رنگ زندگی دارند کم کم جدا کرد و کنار زد. ولی زمانی می‌رسد که می‌بینیم تا کوچک‌ترین منافذ ذهن‌مان هم‌رنگ فراموشی شده است و تمام وقت‌مان را صرف کندن همین برگ‌های کوچک کرده‌ایم. مایی که شوق رسیدن داشتیم و هدف‌مان دیدن آبیِ لبخند خدا بود نه سبزِ زمین‌گیر دنیا و فراموشی آغوش خدا.

و باز تنها خود خداست که می‌تواند با یک لبخند‌ش عشقه‌ را کنار بزند و دوباره آسمان و ابر و خورشید و زندگی را در کام جان‌مان بریزد و طعم‌ لبخندش را بچشاندمان.

***

*نوشته هایم را صرفا آرشیو می کنم در زیتون اگر فردا روزی سایت ها ونشریات نبودند، تکه های پازل ذهنم را یک گوشه برای خودم داشته باشم.

**کار شده در سایت خوبِ 5روز

۰ نظر ۰۹ دی ۹۲ ، ۱۱:۵۰
مریم حدادی
بهار
​​
راه‌ش را گم کرد،
سر از پاییز درآورد.

*برای روزهای کوتاه پاییز، روزهایی که هیچ وقت نه من با آن ها دوست شدم نه آن ها با من...
**به احترام بهار، تمام قد ایستاده ام به انتظار...
***به انتظار بهار...
۱ نظر ۰۷ دی ۹۲ ، ۱۳:۲۴
مریم حدادی
شبیه آدم هایی شده ام که خانه شان توی زلزله ویران شده و آوار را زیر و رو می کنند تا خاطرات شان را پیدا کنند و دوباره خودشان را به آنها سنجاق...

تا صفحه دهم سرچ گوگل جلو می روم، لینک ها را یکی یکی نگاه می کنم، بلکه خبری از متن ها و عکس های قدیمی م پیدا کنم. انگار که سیل آمده و همه آن ها را با خودش برده...

تازگی ها متوجه شدم که یا به خیلی چیزها دل نمی بندم و راحت از کنارشان می گذرم یا وقتی دل بستم، تار و پود خاطراتم را گره می زنم به چیزهایی که دوست دارم و بعد جرات جدا شدن ندارم. درست مثل زیتون!

*باید این جا به روز شود، زیتون شود!
۱ نظر ۰۱ دی ۹۲ ، ۱۵:۴۲
مریم حدادی