زیتون

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مصطفای ما» ثبت شده است

+ مامان؟ این چراغ چیه روشن شده؟

- می گه مایع جلادهنده ش تموم شده.

+ تره بار داره؟

- آره فکر کنم.

+ فردا بریم بخریم!

***

* روز دختر مبارک!

** سیصد و شصت و پنج روز سال تو دلم قند آب میشه از پسرداشتن! به خصوص وقتی با این حواس جمعش دلبری می کنه!

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۲:۳۸
مریم حدادی

این روزا وقتی به مصطفا می گم واسه فلان کار خوبت؛ فرشته مهربون جایزه گذاشته کنار، چشم های تیله ای اش پر از برق میشه می خنده. آویزون میشه و هی می گه بگو چی گذاشته کنار بگو!

وَجَواَّئِزَ السّآئِلینَ عِنْدَکَ مُوَفَّرَةٌ

 من فقط بلدم دستمو بلند کنم. حتی مثل مصطفا کار خوب در حد قد و قواره خودم انجام ندادم؛ ولی می گن اگه بپرسی، اگه گردن کج کنی، اگه بگی تو مهربون ترینی؛ بازم جایزه می ذاری کنار! حالا خدایا بگو جایزه ت چیه؟

***

* وسط خستگی های بچه داری و درس و غربت و… خودمو سنجاق همین وعده های خوبت کردم

** پاکی این حرفای مصطفا دقیقا خود لحظه استجابتِ وقتی اینقدر به فطرتش، به خداش نزدیکه…

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۷ ، ۰۲:۳۱
مریم حدادی

-اینقدر در زدن اینقدر در زدن؛ تا اینکه عصبانی شدن درُ محکم باز کردن! 

سه تا بچه ترسیدن، مامانشون مریض شد حالش بد شد…

+اسم مامان شون چی بود مصطفا؟

-حضرت زهرا

****

*سلام خدا بر مادری که هنوز هم برای ما مادری می کند…

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۵۸
مریم حدادی

«مامان! نونوایی که مسجد بود، این نون رو بهم داد.» خب خواندن این کلمات و فهم داستان پشت آن‌ها، برای کسی که ادبیات مصطفا را نداند سخت است. داستان این بود که دیروز پسرک همراه دایی به نانوایی محل رفته بودند، آقای نانوا در حرکتی خودجوش، نانی با شکل و شمایل نان‌های سنگگ همیشگی اما در ابعاد کوچکتر همراه با کنجد فراوان به مصطفای ما می‌دهد و متقابلا هزینه‌ای هم دریافت نمی‌کند! پسرک تا چند ساعت کوک بود که نان مخصوص خودش را داشته! 

نکته اول داستان، نانواییِ مسجد است! یک کاشی و ان یکاد کوچک در داخل مغازه، فکر پسرک را به سمت مسجد برده و خواسته فکر کند این‌جا شبیه همان‌جایی است که بعضی اوقات با پدر می‌رود. 

من اما هنوز درگیر مهربانی پیرمردی هستم که به همان اندازه توانایی‌اش، توانسته بچه‌ای را شاد کند! هنوز آدم‌های خوب شهر هستند که باران رحمت خدا، به حساب پاگی و مهربانی آن‌ها بی‌حساب از آسمان ببارد...

***

*عنوان پست، نام وبلاگی بود که در زمان گودر، برو بیایی داشت برای خودش...

**اگر شخصی را دیدید که قربان صدقه، اثز زحمی روی دست‌های کوچگی می‌رود و هی میان کارها عکسی را باز می‌کند، به عقلش شک نکنید، او مادر است!  


۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۵:۳۰
مریم حدادی

امشب بعد از یک هفته مریضی و بی حالی، خودت راه می رفتی، مثل قبل ماشیناتو بهم می کوبوندی و خاطره های ریز از برخوردهای ما تعریف می کردی! بهترین اتفاق لحظه ای افتاد که اومدی با من چشم تو چشم شدی، چشم های گردت کشیده شد، دماغت رو چین دادی و کشیدی بالا بعد لب های خندونت گفتن: مامان! دوتایی بیدار بمونیم؟!

باید دنیا همون لحظه پاز می شد! باید تموم می شد! 

***

تو حال خوب منی مصطفا! رویای شیرینی پسرک.

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۲۲
مریم حدادی

این روزها بیشتر از هر زمان دیگری شیرین شده ای. به چشم من مادر شیرین ترینی. 

هر روز که کارهای نو و حرف های تازه می زنی هی با خودم ذکر می گیرم که نکند قاتل خلاقیتت باشم، پسرک!

***

* مدام تکرار می کنم تربیت اصلی دست خود خداست "ما" وسیله ایم!

**خدای مهربان! ما را وسیله انتقال خوبی هایت قرار بده!

۱ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۸:۳۹
مریم حدادی

عکس‌های مصطفا را برای‌ش روی تلگرام می‌فرستم. می‌نویسد چه پسر خوشگلی! 

خوش‌گل! یعنی وقتی خدا گِلی را بر‌می‌داشت تا مصطفا را بیافریند از گل‌های خوب و خوش برداشت. مگر خدا هم مثل ما تقسیم بندی خوب و بد دارد؟! مگر کسی که مهربان است طبقه بندی می‌کند این خوب این بد؟! 

حتما این که پچ پچ کنان می‌گوییم فلانی چهره‌اش معمولی است یا زشت از همین جا نشات گرفته. خجالت کشیدیم بگوییم بد گِل است، خدا گِلِ بد به کاربرده، گفتیم زشت!

فکر می‌کنم خدا خواسته که یک قسمت‌هایی از این گِل ما در دنیا خشک شود. مثلا همین دل که هم آهنگِ گل است. کم کم خشک شود. بعد همین‌طور که دارد بزرگ می‌شود و خشک می‌شود، ترک هم بر‌می دارد. حتا می‌شکند. خب برای همین هم می‌گویند دل‌های شکسته را خود خدا می‌خرد. خودش‌بهتر می‌داند چه‌طور دوباره بچیند‌ش.

دست‌های کوچک‌ش را توی دستم می‌گیرم. تلاش می‌کند روی پاهای‌ش بایستد. به چشم‌های‌ش خیره‌ می شوم. می‌خندد. از همان خنده‌هایی که احساس می‌کنم تمام وجودش شادی را حس می‌کند. نگاهش می‌کنم، می‌گویم: خوشگلی مصطفا! ولی مامان! گل خدا خوب و بد نداره! همه خوش‌گل‌ند!می‌خندد، چشم‌های‌ گِرد ش موقع خندیدن کشیده می‌شوند. درست شبیه پدرش.

دست‌کش های زرد را گذاشتم توی کابینت. بهار باید آب روی پوست آدم بدود. حالا آب ظرف شستن یا آب باران یا آب آبشار. آب آب است. زنده می‌کند. اصلا شاید همین آب می‌رود می نشیند توی شکستگی‌های دل و خدا از همان بالا دستور می دهد که خوب ش کن. اگر این نیست پس چرا هر بار بعد ظرف شستن حالم خوب می شود؟!

یک دست‌ش را رها می‌کنم. توی گالری گوشی اولین عکس خودش را نشان‌ش می‌دهم. دوباره ذوق می‌کند می خندد! از همان لحظه اول خوش‌گل بود. اصلا برای من توی آن وضع نیمه هوشیار توی اتاق ریکاوری، زیباترین تصویر دنیا بود. برای همه مادرها همین است. این هم دلیل دیگری که کسی زشت نیست. گِل کسی بد نیست.

دل که می‌شکند. ترک که بر می دارد یک قسمت از همان شکستگی وارد خون می‌شود. کنار اکسیژن ها می‌چرخد توی بدن. می‌رسد به گلو. می‌افتد توی حفره گلو. آدم های قبل از ما برای‌ش اسم انتخاب کرده بودند: بغض! فشار می‌آورد به چشم. هر چقدر هم دندان‌هایت را روی هم فشار بدهی هرچفدر هم دهان‌ت را باز کنی و سرت را به عقب ببری و با چشم‌هایت آسمان را بپایی. باز هم اشک می‌آید. بعضی وقت‌ها بی دلیل. خیلی بی دلیل!

تصمیم گرفتیم یکی از دیوارهای هال را اختصاص بدهیم به عکس‌های مصطفا. از همان ماه اول وقتی نگاه‌ش به عکس‌های خودش می‌افتاد ذوق می‌کرد. می‌خندید. شاید خاطراتی برا‌ی‌ش زنده می‌شد. وقتی می‌خندد خوش‌گل تر می‌شود. گِل‌ش زیباتر می‌شود.

ظرف‌ها توی سینک ظرف‌شویی جمع شده‌اند. بهار است. آب لازم‌م. شاید گوشه‌ای از دل‌م ترک برداشته.

۱ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۴۷
مریم حدادی

ضربان قلب م بهم ریخته بود. پرستارها مشغول بودند. متخصص بیهوشی باید کارش رو انجام می داد پس شروع کرد به سوال پرسیدن:

+دختره یا پسر؟

-پسر

+اسم ش چی ه؟

-مصطفا

+الان آرومی؟

- دارم سعی می کنم آروم باشم!

+اپیدورال می خوای یا عمومی؟

-عمومی

+با من همکاری می کنی؟!

- ...

+بیمه ت چی ه؟

.

.

.

در تمام مدتی که ماسک روی صورت م بود و متخصص بیهوشی در حال تلاش برای آروم کردن و پرت کردن حواس من از اتفاقات دور و برم بود, من به این فکر می کردم که هر لحظه ممکنه بیهوش بشم تا این بازی نمایشی که مثلا من باید حواس م پرت بشه و به ضربان عادی برگردم, تموم بشه. 

همیشه اتفاقاتی شبیه به این وقتی کسی خواسته به عمد حواسم رو پرت کنه, احساس کردم کودک درونم مخاطب قرار گرفته نه من بیست و چند ساله!


۰ نظر ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۲:۵۹
مریم حدادی


هر بار که صدای ش می زنم، هر بار که به اسم ش فکر می کنم. انگار شکوفه ای در گوشه از دلم سبز می شود...

نمی دانم چرا این همه اسم ش را دوست دارم.



۱ نظر ۱۰ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۱
مریم حدادی
دوست عزیزی می گفت احساسات نوزاد کاملا مرتبط با احساسات مادر است, با خنده مادر می خندد با گریه اش گریه می کند و در درد کشیدن هم حتی همراهی می کند.
این روزها کاملا این وابستگی احساسی کودک را درک می کنم. درست مثل ویژگی ان اف سیِ دیوایس های هوشمند امروزی، احساسات مادر را درک می کند.
....
*این احساساتی است که مادر ظاهر متوجه می شویم، حالات معنوی چه تاثیراتی دارند؟!
۰ نظر ۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۳:۴۱
مریم حدادی