زیتون

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ما سه نفر» ثبت شده است

حمد و سپاس مخصوص خدایی است 

که

مهم ترین کار این روزهای من را

دوست داشتن 

"تو"

خواسته است.


***

*ایهام چه چیز خوبیه!

**مادرنه نویسی ها و همسرانه نویسی هام، مستدام باد...

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۲
مریم حدادی

همه عطرها

روی پیراهن تو 

شبیه عطر بهار اند

در کوچه پس کوچه‌ها باغ...


****
* بهار و این همه تنوع؟! نه! معجزه حضور توست...

** زیر عکس دو نفره‌تان نوشتم: پدرها، مقتدر مظلوم ند! حتا تویی که پدر شدن‌ت هنوز یک سال نشده!

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۰۹
مریم حدادی

یک آسیب جسمی برای بچه مهم‌تر است یا آسیب روحی؟!


***

*امر و نهی، صدای بلند، دعوا کردن قسمتی از آسیب روحی هستند!

**هم‌چنان گفته استاد را هر لحظه تکرار می‌کنم، تربیت با خود خداست، ما وظیفه مان را انجام می‌هیم.

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۲۳
مریم حدادی

توی فرهنگ تربیتی ما یک سری گاف‌های تربیتی هست که باید با یک تدبیر صحیح پر شود. درست مثل جای خالی مفهوم غمِ شیرین! می شود هم به خاطر مشکب به وجود آمده ذهن درگیر باشد و هم لذت تلاش کردن و توکل کردن شیرین‌ش کند. اصل ش از همین جنس غم‌ها کم کم رشد شروع می شود.


یا مثلا پایدار نبودن خوشی، یا این‌که روزهای سخت هم قسمتی از زندگی هستند و نباید آن‌ها را دور زد و یا هر نوع کار فکری و ذهنی برای فرار از مشکلات انجام داد.


***

*از سری هم‌فکری‌های تربیتی دونفره ما!

۲ نظر ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۴۵
مریم حدادی

یک وقت هایی که از برگشتن دوست داشتنی هات نا امید می شوی، همان وقتی که از دل ت می گذرد که هر چی شما دوست داری، راضی م به همین وضع موجود که مطمئن م برای م بهترین شرایط را رقم زده ای، درست در همین لحظات طلایی هدیه های زیبایش را می چیند مقابل ت. 

مثل وبلاگی که با کلمه کلمه اش زندگی کردم و هر روز آرزو می کردم که کاش به روز شود. +

یا این وبلاگ که روزهای خوب خواهرانگی م را دوباره برایم مرور می کند. +

یا این سایت که آرشیوی است که زیتونِ جانِ من را برای زنده نگاه داشته! +

***

*تمامی این اتفاقات شیرین طی یکی دو روز افتاد!

**یک وقت هایی فقط باید سرت را بیاوری بالا، چشم در چشم آسمان، با تمام وجود بگویی ممنون م!

***اگر یک سرویس جواهر هدیه می گرفتم اینقدر خوشحال نمی شدم که این اتفاقات شادم کرد به خصوص اتفاق شیرین اول!

۰ نظر ۰۹ آذر ۹۳ ، ۱۱:۴۶
مریم حدادی

یک حس آرامش که در تک تک سلول های م حس ش می کرد. یک احساس رضایت وصف ناشدنی. یک شوق بی مثال. این ها وقتی برای م اتفاق می افتاد که زیر آسمان کویر بودم. وقتی که با سه تا کاپشن و کلاه و شال گردن و نیم بوت و جوراب های پشمی تلاش می کردم از سرمای کویر لذت ناب را جدا کنم. وقتی تلسکوپ سنگین را از این طرف به آن طرف می کشیدم  تا نقطه مناسبی را برای رصد پیدا کنم. از ثانیه ثانیه هایی که می گذشت شوق می بارید، شادی می چکید. همیشه از مامان و بابا ممنون بودم که اجازه دادند در مسیری که علاقه بی حد و مرزی داشتم زندگی کنم. 

در تمام این مسیر هیجان انگیز، هر چقدر فکر می کردم که چیزی را در این دنیا پیدا کنم تا با نجوم برای م برابری کند، هیچ چیزی پیدا نمی شد. 

گذشت، همان خدایی که نجوم و لذت ناب ش را پیش پایم گذاشته بود، همان خدا، زندگی ی را برایم چید که دوباره تمام همان احساسات خوب را مزه مزه کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم ایستادن کنار قابلمه ی خورشتی که در حال قل زدن است، کنار فر نشستن و چگ گردن کیک داخل آن، چشم دوختن به صفحه ساعت و انتظار کشیدن برای رسیدن مرد خانه، همان گم شده ای باشد که بتواند با نجوم برای م برابری کند. 

این روزها هر لحظه، نگاهم به آسمان است. نگاهم به آیینه است تا باور کنم خواب نیستم! هنوز هم از مامان و بابا ممنونم که اجازه دادند پا در زندگی ی بگذارم که دوست ش دارم؛ با همه دوری ها و دیری های ش. با همه دلتنگی های ش...

***

*کاش می دانستم "تو" جواب کدام کارم، یا آرزوی برآورده شده ی کدام لحظه ی ناب م هستی!

**آرزو می کنم که کاش مصطفای ما هم بتواند همین قدر از زندگی ش لذت ببرد. لذتِ ناب...

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۴:۳۴
مریم حدادی

این چند شب، اولین شب‌های محرمی بود که مصطفا درک می‌کرد. الحمدلله که شرایط فراهم شد و به هیات دانشگاه امام صادق (ع) رسیدیم. هرچند دیر می‌رفتیم و زود بر می‌گشتیم. و وسط آن همه بچه تقریبا صدایی از مداحی و سخنرانی به گوش‌م نمی‌رسید. اما همین قدر خوش‌حال بودم که مصطفا از همین روزهای اول در این فضاها قرار گرفته و در دستگاه عزای ارباب نفس کشیده...

***

*به قول استاذنا، اصل تربیت با خود خداست. ما تلاش خودما را می‌کنیم.

**هر شب زیر لب زمزمه می‌کنم اصل تربیت با خود خداست...

***نمی دونم چرا اینقدر شیرین بود این محرم!

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۱
مریم حدادی