زیتون

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

عکس‌های مصطفا را برای‌ش روی تلگرام می‌فرستم. می‌نویسد چه پسر خوشگلی! 

خوش‌گل! یعنی وقتی خدا گِلی را بر‌می‌داشت تا مصطفا را بیافریند از گل‌های خوب و خوش برداشت. مگر خدا هم مثل ما تقسیم بندی خوب و بد دارد؟! مگر کسی که مهربان است طبقه بندی می‌کند این خوب این بد؟! 

حتما این که پچ پچ کنان می‌گوییم فلانی چهره‌اش معمولی است یا زشت از همین جا نشات گرفته. خجالت کشیدیم بگوییم بد گِل است، خدا گِلِ بد به کاربرده، گفتیم زشت!

فکر می‌کنم خدا خواسته که یک قسمت‌هایی از این گِل ما در دنیا خشک شود. مثلا همین دل که هم آهنگِ گل است. کم کم خشک شود. بعد همین‌طور که دارد بزرگ می‌شود و خشک می‌شود، ترک هم بر‌می دارد. حتا می‌شکند. خب برای همین هم می‌گویند دل‌های شکسته را خود خدا می‌خرد. خودش‌بهتر می‌داند چه‌طور دوباره بچیند‌ش.

دست‌های کوچک‌ش را توی دستم می‌گیرم. تلاش می‌کند روی پاهای‌ش بایستد. به چشم‌های‌ش خیره‌ می شوم. می‌خندد. از همان خنده‌هایی که احساس می‌کنم تمام وجودش شادی را حس می‌کند. نگاهش می‌کنم، می‌گویم: خوشگلی مصطفا! ولی مامان! گل خدا خوب و بد نداره! همه خوش‌گل‌ند!می‌خندد، چشم‌های‌ گِرد ش موقع خندیدن کشیده می‌شوند. درست شبیه پدرش.

دست‌کش های زرد را گذاشتم توی کابینت. بهار باید آب روی پوست آدم بدود. حالا آب ظرف شستن یا آب باران یا آب آبشار. آب آب است. زنده می‌کند. اصلا شاید همین آب می‌رود می نشیند توی شکستگی‌های دل و خدا از همان بالا دستور می دهد که خوب ش کن. اگر این نیست پس چرا هر بار بعد ظرف شستن حالم خوب می شود؟!

یک دست‌ش را رها می‌کنم. توی گالری گوشی اولین عکس خودش را نشان‌ش می‌دهم. دوباره ذوق می‌کند می خندد! از همان لحظه اول خوش‌گل بود. اصلا برای من توی آن وضع نیمه هوشیار توی اتاق ریکاوری، زیباترین تصویر دنیا بود. برای همه مادرها همین است. این هم دلیل دیگری که کسی زشت نیست. گِل کسی بد نیست.

دل که می‌شکند. ترک که بر می دارد یک قسمت از همان شکستگی وارد خون می‌شود. کنار اکسیژن ها می‌چرخد توی بدن. می‌رسد به گلو. می‌افتد توی حفره گلو. آدم های قبل از ما برای‌ش اسم انتخاب کرده بودند: بغض! فشار می‌آورد به چشم. هر چقدر هم دندان‌هایت را روی هم فشار بدهی هرچفدر هم دهان‌ت را باز کنی و سرت را به عقب ببری و با چشم‌هایت آسمان را بپایی. باز هم اشک می‌آید. بعضی وقت‌ها بی دلیل. خیلی بی دلیل!

تصمیم گرفتیم یکی از دیوارهای هال را اختصاص بدهیم به عکس‌های مصطفا. از همان ماه اول وقتی نگاه‌ش به عکس‌های خودش می‌افتاد ذوق می‌کرد. می‌خندید. شاید خاطراتی برا‌ی‌ش زنده می‌شد. وقتی می‌خندد خوش‌گل تر می‌شود. گِل‌ش زیباتر می‌شود.

ظرف‌ها توی سینک ظرف‌شویی جمع شده‌اند. بهار است. آب لازم‌م. شاید گوشه‌ای از دل‌م ترک برداشته.

۱ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۴۷
مریم حدادی

امروز اولین روزی است که برای تدریس و مشاوره تحصیلی می روم. مامان مثل همیشه نگران است. پیامک می زنم : "رسیدم. نگران نباش مهربون". آدرس را به راننده تاکسی می دهم. در خیابانی نگه می دارد. کوچه ای را با دست نشان می دهد و می گوید باید همین جا باشد. پیاده می شوم. چادرم را مرتب می کنم. از روی جوی کوچک آهسته می پرم. موبایل را دوباره در می آورم. آدرس مدرسه را چک می کنم. کوچه اول می پیچم داخل. تابلوی دبیرستان دخترانه را می بینم. وارد می شوم. پرده ضخیم را کنار می زنم. قدم هایم را تندتر بر می دارم.

در می زنم و وارد دفتر مدرسه می شوم. اینقدر همه در رفت و آمد هستند که کسی متوجه حضور یک نا آشنا نمی شود. به دنبال مدیر می گردم. یک نفر از پشت سرم می گوید امرتون رو بفرمایید. به سمت ش بر می گردم. احمدی هستم. با مدیر مدرسه کار دارم. می گوید مدیر خودم هستم بفرمایید. دوباره خودم را معرف می کنم و می گویم که برای مشاوره دعوت شده بودم. خوش آمد می گوید. خودش تا اولین کلاس همراهم می آید و من را به بچه ها معرفی می کند.

ساعت سوم کلاس هاست و من اینقدر از این موقعیت جدید و شور وانرژی بچه ها انرژی دارم که اصلا متوجه خستگیِ سه ساعت روی پا ایستادن نمی شوم. برگشته ام به زمان دانش آموزی خودم هر چه جلوتر می رود از قبول این پیشنهاد راضی تر می شوم. پنجره کلاس باز است. صدای اذان را می شنوم و به ساعت نگاهی می اندازم.  چیزی به تمام شدن این ساعت نمانده.

به سمت دفتر می روم تا وسایلم را بر دارم. خانم مدیر خسته نباشیدی می گوید و می گوید نمازجماعت که داخل مدرسه برگزار می شود. تشکر می کنم و آدرس حرم را می گیرم. با آدرسی که خانم مدیر داد تا حرم راه زیادی نیست. پیاده شاید ده دقیقه. فکر می کردم پاییز قم گرمتر از تهران باشد آن هم سر ظهر. گوشه شالم را روی را در دست می گیرم و هر از گاهی جلوی صورتم می گیرم و تندتر قدم بر می دارم.

نمازم که تمام می شود سریع خودم را به ضریح می رسانم و بعدش هم دوباره تا مدرسه می دوم. چند دقیقه به شروع کلاس آخر مانده است. به مامان پیامک می زنم: در حرم بانو، نائب الزیاره بودم! دیدی ماهی یک بار قم آمدن اینقدر ها هم سخت نیست؟! عوضش یک نفر به جایت در حرم زیارت می کند!

***

*با عرض ادب و احترم خدمت تمام نویسندگان عزیز؛ شبه داستانک بالا، تنها چرک نویسی بود برای تمرین. 

**دقیقا یادم نیست در کدام شماره نشریه الکترونیکی باب الکریمه منتشر شد.

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۱۲:۱۰
مریم حدادی