زیتون

گِل

پنجشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ق.ظ

عکس‌های مصطفا را برای‌ش روی تلگرام می‌فرستم. می‌نویسد چه پسر خوشگلی! 

خوش‌گل! یعنی وقتی خدا گِلی را بر‌می‌داشت تا مصطفا را بیافریند از گل‌های خوب و خوش برداشت. مگر خدا هم مثل ما تقسیم بندی خوب و بد دارد؟! مگر کسی که مهربان است طبقه بندی می‌کند این خوب این بد؟! 

حتما این که پچ پچ کنان می‌گوییم فلانی چهره‌اش معمولی است یا زشت از همین جا نشات گرفته. خجالت کشیدیم بگوییم بد گِل است، خدا گِلِ بد به کاربرده، گفتیم زشت!

فکر می‌کنم خدا خواسته که یک قسمت‌هایی از این گِل ما در دنیا خشک شود. مثلا همین دل که هم آهنگِ گل است. کم کم خشک شود. بعد همین‌طور که دارد بزرگ می‌شود و خشک می‌شود، ترک هم بر‌می دارد. حتا می‌شکند. خب برای همین هم می‌گویند دل‌های شکسته را خود خدا می‌خرد. خودش‌بهتر می‌داند چه‌طور دوباره بچیند‌ش.

دست‌های کوچک‌ش را توی دستم می‌گیرم. تلاش می‌کند روی پاهای‌ش بایستد. به چشم‌های‌ش خیره‌ می شوم. می‌خندد. از همان خنده‌هایی که احساس می‌کنم تمام وجودش شادی را حس می‌کند. نگاهش می‌کنم، می‌گویم: خوشگلی مصطفا! ولی مامان! گل خدا خوب و بد نداره! همه خوش‌گل‌ند!می‌خندد، چشم‌های‌ گِرد ش موقع خندیدن کشیده می‌شوند. درست شبیه پدرش.

دست‌کش های زرد را گذاشتم توی کابینت. بهار باید آب روی پوست آدم بدود. حالا آب ظرف شستن یا آب باران یا آب آبشار. آب آب است. زنده می‌کند. اصلا شاید همین آب می‌رود می نشیند توی شکستگی‌های دل و خدا از همان بالا دستور می دهد که خوب ش کن. اگر این نیست پس چرا هر بار بعد ظرف شستن حالم خوب می شود؟!

یک دست‌ش را رها می‌کنم. توی گالری گوشی اولین عکس خودش را نشان‌ش می‌دهم. دوباره ذوق می‌کند می خندد! از همان لحظه اول خوش‌گل بود. اصلا برای من توی آن وضع نیمه هوشیار توی اتاق ریکاوری، زیباترین تصویر دنیا بود. برای همه مادرها همین است. این هم دلیل دیگری که کسی زشت نیست. گِل کسی بد نیست.

دل که می‌شکند. ترک که بر می دارد یک قسمت از همان شکستگی وارد خون می‌شود. کنار اکسیژن ها می‌چرخد توی بدن. می‌رسد به گلو. می‌افتد توی حفره گلو. آدم های قبل از ما برای‌ش اسم انتخاب کرده بودند: بغض! فشار می‌آورد به چشم. هر چقدر هم دندان‌هایت را روی هم فشار بدهی هرچفدر هم دهان‌ت را باز کنی و سرت را به عقب ببری و با چشم‌هایت آسمان را بپایی. باز هم اشک می‌آید. بعضی وقت‌ها بی دلیل. خیلی بی دلیل!

تصمیم گرفتیم یکی از دیوارهای هال را اختصاص بدهیم به عکس‌های مصطفا. از همان ماه اول وقتی نگاه‌ش به عکس‌های خودش می‌افتاد ذوق می‌کرد. می‌خندید. شاید خاطراتی برا‌ی‌ش زنده می‌شد. وقتی می‌خندد خوش‌گل تر می‌شود. گِل‌ش زیباتر می‌شود.

ظرف‌ها توی سینک ظرف‌شویی جمع شده‌اند. بهار است. آب لازم‌م. شاید گوشه‌ای از دل‌م ترک برداشته.

۹۴/۰۲/۳۱
مریم حدادی

داستانک

مصطفای ما

نظرات  (۱)

پیشنهادیه: فکر کنم عکسی که تو اینستا بود، همون مجسمه ی مادرانه رو، اینجا بذاری، خوب باشه
پاسخ:
همه ش تقصیر اینستاس دیگه! راحت میشه توش عکس گذاشت.
ولی خب باشه. چون شما گفتی اینجا هم می ذارم.
;)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی