"راضی به رضای خدا بودن است که آدم میسازد..."
قسمتی از کتابِ شیرینِ داستان سیستانِ رضای امیرخانیست این یک جمله! کتابی که دقیقا نمیدانم چند بار خواندمش! مزه شیرینش هنوز زیر دندان حافظهم هست که نمیتوانم دست از خواندنش بردارم و هر دفعه بگویم که اینبار گریه ندارد! هرچقدر هم که پلک بزنم و دندانهایم را روی هم فشار دهم بلکه اشکی نریزد، فایده ندارد... هر بار اشک میریزم پای خواندنش بیبهانه...
زهد و پارسایی
موجب
آسانگیری مصائب
است
و
آنکس که مصائب و بلایا را
سخت نمیگیرد
روح و روانی آسوده دارد1
***
*1حکمت 31 نهجالبلاغه
از پشت ساختمان شهرداری که بگذرم، چشمم به گلدستهها و گنبد میافتد. سر خم میکنم که یعنی سلام آقا… کمکمَک راه میروم. خودم را به پیادهرو میرسانم. جمعیت توی خیابان و پیاده رو خیلی بیشتر از هر روز دیگری است. خب شهادت شماست دیگر.
شالگردن دستبافت مادر را روی صورت جابه جا می کنم و چشم به گنبد به مسیر ادامه میدهم. صدای دستههای عزاداری و طبلهای بزرگشان، گاهی مجبورم میکند تا بایستم و فقط ببینم.
نزدیک حرم که میشوم آهستهتر قدم برمیدارم این را از برخورد زائران و سد راه شدنم میفهمم. تا ورودیها راهی نمانده، انتخاب سختی است. اینبار از ورودی صحن غدیر میآیم. نمی دانم چرا.
آهسته آهسته قدم برمیدارم. هوای سرد را نفس میکشم! حس می کنم میان زائرها گم شدهام. خودم را رها میکنم در دریایشان…
گوشهای مینشینم و زیارت مصور میکنمتان حضرت سلطان؛ بدون هیچ آداب و ترتیبی! نه از سر بیاحترامی، از این جهت که نمیتوانم هضم کنم این همه بزرگی را. گوشهای مینشینم و منتظر میمانم تا ذره ذره زندگی کنم اینها را.
وقت رفتن، شاید سری به قسمت نذروات بزنم. از همان پارچههای سبز بگیرم و بگذارم توی کیف پول. لابد اینجور استدلال میکنم که همیشه همراهم باشد. همان پارچههای سبز دوران کودکی که اگر در حین بازی و.. گم میشد؛ زمین و زمان را بهم میدوختم که اگر نباشد من میمیرم! و همیشه حضرت بهشتیشان چند تکه از همینها را برای مواقع اینچنین در کیف داشتند…
برمیگردم؛ آرام آرام. پیاده برمیگردم اصلش از یک مسیری به بعد را باید پیاده به حرم رفت و پیاده برگشت؛ ادبی دارد این هم. از بین دستههای عزاداری عبور می کنم. اما هر ازگاهی برمی گردم و گنبد را از بین و علمها و دست سینهزنها میبینم…
عشقه میپیچد به هر چه سر راهش باشد فرقی نمیکند درخت باشد یا نردهی ساختمانی چوبی در دل جنگل و یا صخرهای بزرگ و محکم کافیست سر راهش قرار گرفته باشد، ساقههای ظریفش را هدایت میکند و برگهای کوچکِ سبزِ قلبی شکلش را میپیچاند دور هرچه که سر راهش باشد و همینطور بالا میرود و بالا میرود.
کافی است یک درخت تنومد بلند سر راه عشقه قرار بگیرد. عشقه از پایین درخت شروع میکند و میبیند که درخت چطور شوق آسمان دارد. راه مارپیچش را میگیرد و میرود، می رود و به شاخههای تنومند میرسد بعد هم کوچکترین شاخهها را پیدا میکند و فقط میپیچد به دورشان. آنقدر که دیگر درخت خفه میشود و بزرگترین آرزویش میشود روزنهای نور و نه دیگر آسمان و بعد هم درخت میماند و آرزهایی که دفن شدند زیر برگهای ریز و قلبی شکل.
دنیا و فراموشی هم با آدمیزاد همان کار را میکند که عشقه با درختِ بلند. اولش فکر میکنیم که راحت میشود این ساقههای ترد و کوچکِ سبز رنگ را که رنگ زندگی دارند کم کم جدا کرد و کنار زد. ولی زمانی میرسد که میبینیم تا کوچکترین منافذ ذهنمان همرنگ فراموشی شده است و تمام وقتمان را صرف کندن همین برگهای کوچک کردهایم. مایی که شوق رسیدن داشتیم و هدفمان دیدن آبیِ لبخند خدا بود نه سبزِ زمینگیر دنیا و فراموشی آغوش خدا.
و باز تنها خود خداست که میتواند با یک لبخندش عشقه را کنار بزند و دوباره آسمان و ابر و خورشید و زندگی را در کام جانمان بریزد و طعم لبخندش را بچشاندمان.
***
*نوشته هایم را صرفا آرشیو می کنم در زیتون اگر فردا روزی سایت ها ونشریات نبودند، تکه های پازل ذهنم را یک گوشه برای خودم داشته باشم.
**کار شده در سایت خوبِ 5روز
هنوز اینگوشهی قلبم میسوزد. همان گوشهای که فقط برای شما بود. برای لبخندهای شما...
هنوز دستم توی دست شماست و دارم با همان پاهای کودکانه میدوم به دنبالتان تا به اتوبوس توی ایستگاه میدان شهدا برسیم. هنوز دارم نفس نفس می زنم از تند تند راه رفتنتان. هنوز هم دارم با همان حس کودکی غصه میخورم که صبح به این زودی به جای اینکه بروید فلکه آب سلام بدهید و بعد هم بروید مغازه را باز کنید دارید من را این همه راه میبرید تا به مدرسه برسم. هنوز هی توی گوشم زمزمه میکنید، گریه نکن بابا! خانوم معلمت هم توی همین اتوبوس هست... هنوز دارید پشت در مدرسه برایم دست تکان میدهید و من که کل راه را بغض کرده بودم از نمیدانم چه، میروم پشت در مدرسه و اشک میریزم. ببین! هنوز دارم اشک میریزم...
اشک میریزم که قول دادی میآیی به خانهم و نیامدی... این بغض سربسته تا کی توی خانهای که نیامدی باشد؟!
وَمَنْ یُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ
بهجا آوری تعظیم شعائر الله،
در اثر تقوای دلهاست
الحج: ۳۲
...
آن قدر "مهربانی" که دستور می دهی به بزرگ داشتن
بزرگ داشتن کارهایی که شاید در ظاهر "وظیفه ما" باشد.
مثلا همین روزهای بلند و روزه، همین روزهای گرم و تشنگی و روزه داری
همین آفتاب و چادر و روزه...
***
*برای موج وبلاگی صبر ریحانه ها
**مهربانی و تمام دستوراتت از سَر لطف و حکمت است، لطفت که چون چرا ندارد...