از زیارت
از پشت ساختمان شهرداری که بگذرم، چشمم به گلدستهها و گنبد میافتد. سر خم میکنم که یعنی سلام آقا… کمکمَک راه میروم. خودم را به پیادهرو میرسانم. جمعیت توی خیابان و پیاده رو خیلی بیشتر از هر روز دیگری است. خب شهادت شماست دیگر.
شالگردن دستبافت مادر را روی صورت جابه جا می کنم و چشم به گنبد به مسیر ادامه میدهم. صدای دستههای عزاداری و طبلهای بزرگشان، گاهی مجبورم میکند تا بایستم و فقط ببینم.
نزدیک حرم که میشوم آهستهتر قدم برمیدارم این را از برخورد زائران و سد راه شدنم میفهمم. تا ورودیها راهی نمانده، انتخاب سختی است. اینبار از ورودی صحن غدیر میآیم. نمی دانم چرا.
آهسته آهسته قدم برمیدارم. هوای سرد را نفس میکشم! حس می کنم میان زائرها گم شدهام. خودم را رها میکنم در دریایشان…
گوشهای مینشینم و زیارت مصور میکنمتان حضرت سلطان؛ بدون هیچ آداب و ترتیبی! نه از سر بیاحترامی، از این جهت که نمیتوانم هضم کنم این همه بزرگی را. گوشهای مینشینم و منتظر میمانم تا ذره ذره زندگی کنم اینها را.
وقت رفتن، شاید سری به قسمت نذروات بزنم. از همان پارچههای سبز بگیرم و بگذارم توی کیف پول. لابد اینجور استدلال میکنم که همیشه همراهم باشد. همان پارچههای سبز دوران کودکی که اگر در حین بازی و.. گم میشد؛ زمین و زمان را بهم میدوختم که اگر نباشد من میمیرم! و همیشه حضرت بهشتیشان چند تکه از همینها را برای مواقع اینچنین در کیف داشتند…
برمیگردم؛ آرام آرام. پیاده برمیگردم اصلش از یک مسیری به بعد را باید پیاده به حرم رفت و پیاده برگشت؛ ادبی دارد این هم. از بین دستههای عزاداری عبور می کنم. اما هر ازگاهی برمی گردم و گنبد را از بین و علمها و دست سینهزنها میبینم…