من کتاب لازمم و کتاب ها این روزها در خانه ما جایگاه امنی ندارند از دست میوه ی دل!
من کتاب لازمم و به تَه تُنگ بی آبی چسبیده ام که هی باید از داخل ش جرعه جرعه آب بردارم برای نوشتن متن هایم در صفحه های مختلف.
باور کنید کتاب لازمم!
احساس میکنم شبیه ماهیِ قرمزِ تنگی شدهام که آبش تبخیر شده و املاحش روی دیواره بلوری تنگ نشست کرده.
احساس میکنم ذهنم دارد دست و پا می زند، آنقدر که کتاب نخواندم، مطالعه نکردم. دنیا را خاک گرفته میبینم! تقصیر کسی هم نیست. تقصیر خودم هم نیست! شرایط اینطور بود!
حالا فقط یک نفر باید بیاید و این تنگ زیبای بلوری را بگیرد زیر آب سرد و زندگی!
***
*آسمان از توی تنگ کم آب هم زیباست، یعنی زندگی زیبایی خودش را دارد.
**به لبخند خدا امیدوار باشی باران هم میبارد!
"راضی به رضای خدا بودن است که آدم میسازد..."
قسمتی از کتابِ شیرینِ داستان سیستانِ رضای امیرخانیست این یک جمله! کتابی که دقیقا نمیدانم چند بار خواندمش! مزه شیرینش هنوز زیر دندان حافظهم هست که نمیتوانم دست از خواندنش بردارم و هر دفعه بگویم که اینبار گریه ندارد! هرچقدر هم که پلک بزنم و دندانهایم را روی هم فشار دهم بلکه اشکی نریزد، فایده ندارد... هر بار اشک میریزم پای خواندنش بیبهانه...
کسی که میخواهد بنویسد، اگر نخواند میمیرد! اول قلمش بعد روحش و بعد هم طبیعتا خودش!
سردبیرها این وسط بهانهاند!
***
*مختارید که خط آخر را با هر وزن و لحنی، مثلا جُک مانند! بخوانید!
** دنبال بهانه میگردی چرا دیوار سردبیرها را کوتاه میکنی؟!