آیات سجده دارند
چشمهایش...
****
* چشمهایش را همان کسی آفریده که آسمانها و زمین را با همه عظمتشان!
با همان زیبایی و وسعت...
**عنوان، آیه سوم سوره مبارکه ملک است.
آیات سجده دارند
چشمهایش...
****
* چشمهایش را همان کسی آفریده که آسمانها و زمین را با همه عظمتشان!
با همان زیبایی و وسعت...
**عنوان، آیه سوم سوره مبارکه ملک است.
امشب بعد از یک هفته مریضی و بی حالی، خودت راه می رفتی، مثل قبل ماشیناتو بهم می کوبوندی و خاطره های ریز از برخوردهای ما تعریف می کردی! بهترین اتفاق لحظه ای افتاد که اومدی با من چشم تو چشم شدی، چشم های گردت کشیده شد، دماغت رو چین دادی و کشیدی بالا بعد لب های خندونت گفتن: مامان! دوتایی بیدار بمونیم؟!
باید دنیا همون لحظه پاز می شد! باید تموم می شد!
***
تو حال خوب منی مصطفا! رویای شیرینی پسرک.
اجبار همراه با تحکم، خشم درونی ایجاد میکنه!
***
*یک سری قوانین کوچیک و بزرگ و بچه و میانسال نمی شناسه! اثر خودش رو می ذاره!
هر چقدر هم تلاش کنی که بهترین وضع مد نظر را پیش بیاوری و طبق آن جلو بروی باز هم هستند موقعیتهایی که پشت سرت حرف میزنند. درست شبیه همان موقعیتی که خودت پشت سر کسی حرف زدی و ایراد گرفتی که مگر میشود؟!
در زمینه بچه و تربیت و رفتارهای خودمان واضحتر دیده میشود!
***
*دیدم که میگم!
**متن بالا در نقش جوالدوز بود.
**خدایا یک لحظه ما رو به خودمون وانگذار!
غربت؛ غربتِ از هر طرف که نگاه کنید. درست مثل درد...
***
*کاش یه چیزی پیدا میشد که ارزشش همسنگ مجاورت با شما باشه! یا غریب الغربا
یک وقتهایی هرچقدر تلاش میکنی، میبینی نمیشود. نه اینکه خودت نخواهی یا کم بگذاری یا فقط برای تیک زدن احساس مسئولیت بخواهی که بشود! نه! مثل وقتی که توی گرگ و میش ایستادی و هرچقدر چشمهایت را ریز میکنی تا شَبَح اجسام اطرافت را تشخیص دهی. ولی نمی شود. دوست داری یک چراغ قوه قوی از همان هایی که شبیه نور افکنهای خیابان هاست؛ برداری و بگیری روی هرچه که اطرافت هست تا این تصاویر شبح گون تمام شوند. اما نمیشود!
یک وقتهایی میرسی به یک کارهایی که حدس میزنی آشنا هستند و قبلا هم از همان جنس کارها کردهای، ولی حالا هرچقدر که تلاش میکنی نمیشود. محو است. حدس میزنی قبلا از کدام راه اینطور واضح و شفاف به این نتیجه رسیدهای؛ یکی یکی راهها را میروی، یا به نتیجه نمیرسی یا باز هم به نتیجه نمیرسی... تلاش میکنی مثل یک ماهی که بیرون از تنگ آبش افتاده اما نمیشود!
یک وقتهایی باید آرام بگیری و بنشینی یک گوشه، زانوهایت را بغل بگیری و فکر کنی و فکر کنی که چرا اینطور شد؟ حتما علتی دارد، عالمِ خدا که بی برنامه نمیشود که تلاشهایت بی جواب بماند.
باید به این نتیجه برسی وقتهایی که همانی بودی که راضی بودی، نتیجه همانی میشده که میخواستی، دلت صاف بوده و تا عمقِ آبیِ دلت خدا بوده. با خودت صادق بودی که انعکاسها را به راحتی میدیدی.
باید بگردی به دنبال کوچه پس کوچههایی که دوباره تو را به همان روشنایی عمیقِ دل برساند و حدس میزنی که باید دنبال راه جدید دیگری بود غیر از آنهایی که قبلا به هدف رسانده بود. باید دوباره توی کوچه های تاریک، زیر نورِ مهتابِ خدا دست به دیوارهها کشید و راه رفت. مطمئنی که خدا، عمیقِ آبی دلت را توی همین کوچه ها گذاشته که عمقشان به اندازه خودت تا روحت هست و ناخودآگاه میبینی زمزمه میکنی که: چه خوش سفریست خودگردی...
ضربان قلب م بهم ریخته بود. پرستارها مشغول بودند. متخصص بیهوشی باید کارش رو انجام می داد پس شروع کرد به سوال پرسیدن:
+دختره یا پسر؟
-پسر
+اسم ش چی ه؟
-مصطفا
+الان آرومی؟
- دارم سعی می کنم آروم باشم!
+اپیدورال می خوای یا عمومی؟
-عمومی
+با من همکاری می کنی؟!
- ...
+بیمه ت چی ه؟
.
.
.
در تمام مدتی که ماسک روی صورت م بود و متخصص بیهوشی در حال تلاش برای آروم کردن و پرت کردن حواس من از اتفاقات دور و برم بود, من به این فکر می کردم که هر لحظه ممکنه بیهوش بشم تا این بازی نمایشی که مثلا من باید حواس م پرت بشه و به ضربان عادی برگردم, تموم بشه.
همیشه اتفاقاتی شبیه به این وقتی کسی خواسته به عمد حواسم رو پرت کنه, احساس کردم کودک درونم مخاطب قرار گرفته نه من بیست و چند ساله!
شاید شما هم تجربه این را داشتید که بعضی وقتها ناخوداگاه یک سری جملات یا اشعار بیافتد سر زبانتان بدون اینکه بدانید ربطش به موقعیت کنونی و حال و روز الان شما چیست؟!
این روزها وقتی به خودم میآیم که دارم زیر لب زمزمه میکنم: "اگه طالبی، واصلی..."