دستم را بگیر...
یک وقتهایی هرچقدر تلاش میکنی، میبینی نمیشود. نه اینکه خودت نخواهی یا کم بگذاری یا فقط برای تیک زدن احساس مسئولیت بخواهی که بشود! نه! مثل وقتی که توی گرگ و میش ایستادی و هرچقدر چشمهایت را ریز میکنی تا شَبَح اجسام اطرافت را تشخیص دهی. ولی نمی شود. دوست داری یک چراغ قوه قوی از همان هایی که شبیه نور افکنهای خیابان هاست؛ برداری و بگیری روی هرچه که اطرافت هست تا این تصاویر شبح گون تمام شوند. اما نمیشود!
یک وقتهایی میرسی به یک کارهایی که حدس میزنی آشنا هستند و قبلا هم از همان جنس کارها کردهای، ولی حالا هرچقدر که تلاش میکنی نمیشود. محو است. حدس میزنی قبلا از کدام راه اینطور واضح و شفاف به این نتیجه رسیدهای؛ یکی یکی راهها را میروی، یا به نتیجه نمیرسی یا باز هم به نتیجه نمیرسی... تلاش میکنی مثل یک ماهی که بیرون از تنگ آبش افتاده اما نمیشود!
یک وقتهایی باید آرام بگیری و بنشینی یک گوشه، زانوهایت را بغل بگیری و فکر کنی و فکر کنی که چرا اینطور شد؟ حتما علتی دارد، عالمِ خدا که بی برنامه نمیشود که تلاشهایت بی جواب بماند.
باید به این نتیجه برسی وقتهایی که همانی بودی که راضی بودی، نتیجه همانی میشده که میخواستی، دلت صاف بوده و تا عمقِ آبیِ دلت خدا بوده. با خودت صادق بودی که انعکاسها را به راحتی میدیدی.
باید بگردی به دنبال کوچه پس کوچههایی که دوباره تو را به همان روشنایی عمیقِ دل برساند و حدس میزنی که باید دنبال راه جدید دیگری بود غیر از آنهایی که قبلا به هدف رسانده بود. باید دوباره توی کوچه های تاریک، زیر نورِ مهتابِ خدا دست به دیوارهها کشید و راه رفت. مطمئنی که خدا، عمیقِ آبی دلت را توی همین کوچه ها گذاشته که عمقشان به اندازه خودت تا روحت هست و ناخودآگاه میبینی زمزمه میکنی که: چه خوش سفریست خودگردی...