تو رفتی، به سلامت...
هنوز اینگوشهی قلبم میسوزد. همان گوشهای که فقط برای شما بود. برای لبخندهای شما...
هنوز دستم توی دست شماست و دارم با همان پاهای کودکانه میدوم به دنبالتان تا به اتوبوس توی ایستگاه میدان شهدا برسیم. هنوز دارم نفس نفس می زنم از تند تند راه رفتنتان. هنوز هم دارم با همان حس کودکی غصه میخورم که صبح به این زودی به جای اینکه بروید فلکه آب سلام بدهید و بعد هم بروید مغازه را باز کنید دارید من را این همه راه میبرید تا به مدرسه برسم. هنوز هی توی گوشم زمزمه میکنید، گریه نکن بابا! خانوم معلمت هم توی همین اتوبوس هست... هنوز دارید پشت در مدرسه برایم دست تکان میدهید و من که کل راه را بغض کرده بودم از نمیدانم چه، میروم پشت در مدرسه و اشک میریزم. ببین! هنوز دارم اشک میریزم...
اشک میریزم که قول دادی میآیی به خانهم و نیامدی... این بغض سربسته تا کی توی خانهای که نیامدی باشد؟!