زهد و پارسایی
موجب
آسانگیری مصائب
است
و
آنکس که مصائب و بلایا را
سخت نمیگیرد
روح و روانی آسوده دارد1
***
*1حکمت 31 نهجالبلاغه
زهد و پارسایی
موجب
آسانگیری مصائب
است
و
آنکس که مصائب و بلایا را
سخت نمیگیرد
روح و روانی آسوده دارد1
***
*1حکمت 31 نهجالبلاغه
از پشت ساختمان شهرداری که بگذرم، چشمم به گلدستهها و گنبد میافتد. سر خم میکنم که یعنی سلام آقا… کمکمَک راه میروم. خودم را به پیادهرو میرسانم. جمعیت توی خیابان و پیاده رو خیلی بیشتر از هر روز دیگری است. خب شهادت شماست دیگر.
شالگردن دستبافت مادر را روی صورت جابه جا می کنم و چشم به گنبد به مسیر ادامه میدهم. صدای دستههای عزاداری و طبلهای بزرگشان، گاهی مجبورم میکند تا بایستم و فقط ببینم.
نزدیک حرم که میشوم آهستهتر قدم برمیدارم این را از برخورد زائران و سد راه شدنم میفهمم. تا ورودیها راهی نمانده، انتخاب سختی است. اینبار از ورودی صحن غدیر میآیم. نمی دانم چرا.
آهسته آهسته قدم برمیدارم. هوای سرد را نفس میکشم! حس می کنم میان زائرها گم شدهام. خودم را رها میکنم در دریایشان…
گوشهای مینشینم و زیارت مصور میکنمتان حضرت سلطان؛ بدون هیچ آداب و ترتیبی! نه از سر بیاحترامی، از این جهت که نمیتوانم هضم کنم این همه بزرگی را. گوشهای مینشینم و منتظر میمانم تا ذره ذره زندگی کنم اینها را.
وقت رفتن، شاید سری به قسمت نذروات بزنم. از همان پارچههای سبز بگیرم و بگذارم توی کیف پول. لابد اینجور استدلال میکنم که همیشه همراهم باشد. همان پارچههای سبز دوران کودکی که اگر در حین بازی و.. گم میشد؛ زمین و زمان را بهم میدوختم که اگر نباشد من میمیرم! و همیشه حضرت بهشتیشان چند تکه از همینها را برای مواقع اینچنین در کیف داشتند…
برمیگردم؛ آرام آرام. پیاده برمیگردم اصلش از یک مسیری به بعد را باید پیاده به حرم رفت و پیاده برگشت؛ ادبی دارد این هم. از بین دستههای عزاداری عبور می کنم. اما هر ازگاهی برمی گردم و گنبد را از بین و علمها و دست سینهزنها میبینم…
عشقه میپیچد به هر چه سر راهش باشد فرقی نمیکند درخت باشد یا نردهی ساختمانی چوبی در دل جنگل و یا صخرهای بزرگ و محکم کافیست سر راهش قرار گرفته باشد، ساقههای ظریفش را هدایت میکند و برگهای کوچکِ سبزِ قلبی شکلش را میپیچاند دور هرچه که سر راهش باشد و همینطور بالا میرود و بالا میرود.
کافی است یک درخت تنومد بلند سر راه عشقه قرار بگیرد. عشقه از پایین درخت شروع میکند و میبیند که درخت چطور شوق آسمان دارد. راه مارپیچش را میگیرد و میرود، می رود و به شاخههای تنومند میرسد بعد هم کوچکترین شاخهها را پیدا میکند و فقط میپیچد به دورشان. آنقدر که دیگر درخت خفه میشود و بزرگترین آرزویش میشود روزنهای نور و نه دیگر آسمان و بعد هم درخت میماند و آرزهایی که دفن شدند زیر برگهای ریز و قلبی شکل.
دنیا و فراموشی هم با آدمیزاد همان کار را میکند که عشقه با درختِ بلند. اولش فکر میکنیم که راحت میشود این ساقههای ترد و کوچکِ سبز رنگ را که رنگ زندگی دارند کم کم جدا کرد و کنار زد. ولی زمانی میرسد که میبینیم تا کوچکترین منافذ ذهنمان همرنگ فراموشی شده است و تمام وقتمان را صرف کندن همین برگهای کوچک کردهایم. مایی که شوق رسیدن داشتیم و هدفمان دیدن آبیِ لبخند خدا بود نه سبزِ زمینگیر دنیا و فراموشی آغوش خدا.
و باز تنها خود خداست که میتواند با یک لبخندش عشقه را کنار بزند و دوباره آسمان و ابر و خورشید و زندگی را در کام جانمان بریزد و طعم لبخندش را بچشاندمان.
***
*نوشته هایم را صرفا آرشیو می کنم در زیتون اگر فردا روزی سایت ها ونشریات نبودند، تکه های پازل ذهنم را یک گوشه برای خودم داشته باشم.
**کار شده در سایت خوبِ 5روز