امام من
به امام بگید غصه نخوره اینقدر, ما صورتشو تو تلویزیون می بینیم لاغر شده ناراحت می شیم... گزارشگر برای لحظات اول گزارشش این صحبت های دخترک دهه شصتی را انتخاب کرده.
فکر می کنم دخترک لحظه ای که خبر فوت امام را شنیده چه احساسی داشته؟!
اولین قطره اشک که از گوشه چشمم سر بخورد و پایین بیاید کار تمام است. انگار دوکیلو پیاز خرده کرده م. چشم هام سرخ می شود و فخ فخ بینی راه می افتد. راحت اجازه می دهم قطره های بعدی هم بیایند. راحت تر اجازه می دهم شانه هایم بلرزند. انگار یک بغض قدیمی سر باز کرده.
مهمانها از راه رسیدند سرم را به چادر و روسری گرم می کنم تا کمی از سرخی چشم هام را بپوشانم.
می گفت روی این را نداشته که به امام بگوید یک عکس دو نفره با هم بگیرند. حاج عیسی می گفت. کسی که شبانه روز آماده به خدمت بوده برای امام. د
احساس می کنم شال را محکم دور گردن پیچیده م و کنار گوشم بستم. دست می کشم به گردن م. اصلا شال سر نکرده م. روسری را معمولی بسته م. بغض ساعت پیش است که سنگینی می کند.
نمی خواهم خودم را به جای دخترک بگذارم. به جای حاج عیسی هم. اصلا من امام ندیده را چه به این تصورات. نمی خواهم فکر کنم, تصور کنم...