زیتون

حلقه اتصال

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۰۰ ق.ظ

زبری موکت کف اتاق را دوست دارم. دراز می کشم و صورتم را می گذارم روی گل‌‌های برجسته‌اش. به این چند روز فکر می کنم. به همین امروز. همین امروز عصر. همین چند دقیقه پیش. انگار که یک خواب مبهم دیده باشم. گیج‌م، سرم می‌چرخد، مثل بچگی‌ها که دست‌هایم را باز می‌کردم و می رفتم روی گل وسط قالی می‌ایستادم و آنقدر می چرخیدم تا همه دنیا دور سرم می چرخید.

الان هم دقیقا همان حال را دارم. تمام دنیا دور سرم می چرخد. یعنی با همان یک کلمه، از این دنیای دخترانه جدا شدم؟ نمی دانم چرا همه انتظار دارند من خوشحال باشم؟! یعنی در اصل‌ش هم باید باشم. اما یک چیزی ته دلم قِل می‌خورد این ور و آن ور. یک چیزی شبیه ترس.
می روم توی هال. همه مشغول مرتب کردن خانه‌اند. نگاه‌م به چادر رنگی‌م می‌افتد. همان که زمان عقد روی سرم بود. مامان به چشم‌هایم نگاه می کند و لبخند می زند. ناخودآگاه من هم. دسته‌ای از ظرف‌ها را می برم توی آشپزخانه و می ایستم پای سینک ظرف‌شویی، به این فکر می کنم که مگر چند کلمه عربی چه می تواند بکند که دو نفر به هم محرم شوند. هنوز میان کلمات عربی هستم.

صدای صحبت کردن مامان می‌آید. دارد تشکر می کند از خاله که آمده بودند محضر برای عقد. با چشم اشاره می‌کند که بیا بعد از من نوبت توست تشکر کنی. هنوز گیج‌م. تشکر می کنم و چند تا تعارف معمولی. انگار که از حرف زدن، فقط همین‌ها را می‌دانم. خودم هم تعجب می کنم از این همه کم صحبتی ِ خودم.

اما این راه‌ش نیست باید هرچه سریعتر مختصات این موقعیت جدیدم را پیدا کنم! موقعیت جدیدی که دیگر «من» نیست. تبدیل شده به یک «ما»ی دو نفره، یک دو نفره‌ خاص! به خودم حق می دهم تا کمی در برخورد با این موقعیت جدید گنگ باشم، بلکه از این راه کمی آرام‌تر شوم.

بالاخره خانه آرام می‌گیرد. تماس‌های تلفنی تمام می‌شود. هر کسی به اتاق خودش می‌رود همگی این‌قدر خسته هستیم که نتوانیم مثل شب‌های قبل رو به روی تلویزون بنشینیم و گعده خانوادگی بگیریم. در همین چند ساعت به قدر چهار تا کنکور کارشناسی تبریک شنیدم! روی صندلی ام می‌نیشینم، با انگشت سبابه‌م انگشت‌هایم را لمس می کنم، به حلقه ام عادت ندارم، نگاهی به آن می‌اندازم دوباره تمام خاطرات از لحظه خواستگاری، از اولین لحظه صحبت‌های‌مان از اولین نگاه همه و همه مرور می شود.

دوباره انگار چیزی توی دل‌م می پیچد. قرآن کوچک‌م را بر می‌دارم، همان که در جلسه‌های خواستگاری وقتی می خواستیم با هم صحبت کنیم محکم توی دستم گرفته بودم. زیر لب بسم الله‌ی زمزمه می‌کنم و صفحه ای از آن را باز می کنم؛ وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا… آرام می شوم از این‌که آن بالا یکی هست که همیشه حواس‌ش به من و دل م هست.

***
*صرفا جهت آرشیو
**کار شده در سرسرا

۹۳/۱۲/۰۹
مریم حدادی

نظرات  (۱)

لایک

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی