خدای جوجه ها
شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۰، ۰۶:۴۳ ب.ظ
۴تا جوجه ی کوچک که هنوز معلوم نیست مرغ اند یا خروس.
مسئولیت نگهداری از جوجه ها را دادند به مهدی. حالا هر روز صبح و عصر از قفس می آوردشان بیرون که : “گرسنه اند”؛ صبح ها خودش زودتر بیدار می شود. اما عصر ها صدا می زند: “بیا با هم به جوجه ها غذا بدیم!” از قفس می آوردشان بیرون, آب شان را می ریزد توی ظرف پنیر, چند دقیقه ای صحبت می کند, بعد می گوید: ” الان برمی گردم, حواست باشه ها!”
تقریبا این روال هر روز شده!
بعضی روزها با دفتر و کتاب و لپ تاپ و گوشی و.. می آوردم وسط باغچه که مواظب جوجه ها باشم!
بعضی روزها هم بدون این ها بهتر است! می نشینم به بازی جوجه ها نگاه می کنم به آخرین دانه های ارزن که می رسند می زنند توی سر هم! یا وقتی یک کرم توی دهان تاشان کش می آید! یا جارو که می افتد روی یکی, سه تای دیگر با تاخیر جیک جیک می کنن!
خنده ام می گیرد! مثل خود ما آدم ها می شوند!
گاهی فکر می کنم خدا از آن بالا که به کارهای ما نگاه می کند, لبخند می زند به این بازی آفریده هایش!
۹۰/۰۳/۲۸