بعد از فکر می کنم ۱۲ سال یه مسافرت خانوادگی کاروانی رفتیم، اصلا به این فکر نکرده بودم با افراد چه سنی، قراره همسفر شم.
لحظه اول ورود به نماز خونه اداره شیشه عینکم بخار گرفته بود ـبه خاطر هوای سرد و برفی بیرون بودـ متوجه نشدم اطرافی ها کی هستن، مثل همیشه یه کنار سنگر گرفتم تا اوضاع عینک رو به بهبود بره!
*بعد از اینکه اعلام شد اتوبوس دیر می رسه، متوجه هم صحبت مامان شدم، یه پیر زن تقریبا ۵۰-۶۰ساله! همون اول صحبت کاشف به عمل اومد که همسر شهید هستن. حرفی برای گفتن ندارم؛ بقیه همسفری ها رو نگاه می کنم، همه همین سنی هستن! تقریبا آه می کشم! هم صحبت مامان میگه: ایجا شارژ همراه نمی فروشن؟
-می گم: حتما هس! لازم دارید الان؟
- فکر کنم ۳ تومن داشته باشه.
- ۳ تومن که خوبه حاج خانوم! انشالله بریم برگردیم جواب می ده.
*اولین شبی که به اقامتگاه می رسیم، قبل از ما اتاق ها پر می شه و بالطبع پریزهای برق. داستان از اینجا شروع شد! گوشی همسفر اولی شارژ نمی شه، همسفر دومی شارژر همراش نیست، سومی نمی دونه چقدر شارژ داره، چهارمی اصرار داره تا خود صبح گوشیش به پریز باید وصل باشه! پنجمی نمی دونه کی بهش زنگ زده، جواب نداده. ششمی یاد نداره سیمکارت رو از گوشی در بیاره.
خانوم خواهر و همسفر نسبتا جوان که قبل از همه این حرف ها خوابن، می مونه یه من! از شارژر همسفر اول شروع می کنم…
تقریبا تا آخر سقر این روند ادامه داره، دوربین هایی که فیلم ندارن، قرص هایی که وعده شون معلوم نیست، شارژ ها و شارژر ها و..
*قبل تر ها وفتی می خواستن هم دیگه رو به کار نیک سفرش کنن می گفتن: دست یه پیر زن رو بگیر از خیابون ردشون کن، یا توی جا به جا کردن وسایل و خریدها… ولی حالا باید علاوه بر سفارش های قبل توی این کارهای به نظر ما ساده و پیش پا افتاده هم به مسن ترها کمک کنیم. این اولین درس راهیان نور امسال بود ، حالا من شما رو سفارش می کنم به…
*****
آفرین بر محمد حسین جعفریان.+
پوستر های زیر رو از دست ندید، لینک فایل چاپش هم روی گلمیخ هست.