ضربان قلب م بهم ریخته بود. پرستارها مشغول بودند. متخصص بیهوشی باید کارش رو انجام می داد پس شروع کرد به سوال پرسیدن:
+دختره یا پسر؟
-پسر
+اسم ش چی ه؟
-مصطفا
+الان آرومی؟
- دارم سعی می کنم آروم باشم!
+اپیدورال می خوای یا عمومی؟
-عمومی
+با من همکاری می کنی؟!
- ...
+بیمه ت چی ه؟
.
.
.
در تمام مدتی که ماسک روی صورت م بود و متخصص بیهوشی در حال تلاش برای آروم کردن و پرت کردن حواس من از اتفاقات دور و برم بود, من به این فکر می کردم که هر لحظه ممکنه بیهوش بشم تا این بازی نمایشی که مثلا من باید حواس م پرت بشه و به ضربان عادی برگردم, تموم بشه.
همیشه اتفاقاتی شبیه به این وقتی کسی خواسته به عمد حواسم رو پرت کنه, احساس کردم کودک درونم مخاطب قرار گرفته نه من بیست و چند ساله!
۰ نظر
۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۲:۵۹