امروز اولین روزی است که برای تدریس و مشاوره تحصیلی می روم. مامان مثل همیشه نگران است. پیامک می زنم : "رسیدم. نگران نباش مهربون". آدرس را به راننده تاکسی می دهم. در خیابانی نگه می دارد. کوچه ای را با دست نشان می دهد و می گوید باید همین جا باشد. پیاده می شوم. چادرم را مرتب می کنم. از روی جوی کوچک آهسته می پرم. موبایل را دوباره در می آورم. آدرس مدرسه را چک می کنم. کوچه اول می پیچم داخل. تابلوی دبیرستان دخترانه را می بینم. وارد می شوم. پرده ضخیم را کنار می زنم. قدم هایم را تندتر بر می دارم.
در می زنم و وارد دفتر مدرسه می شوم. اینقدر همه در رفت و آمد هستند که کسی متوجه حضور یک نا آشنا نمی شود. به دنبال مدیر می گردم. یک نفر از پشت سرم می گوید امرتون رو بفرمایید. به سمت ش بر می گردم. احمدی هستم. با مدیر مدرسه کار دارم. می گوید مدیر خودم هستم بفرمایید. دوباره خودم را معرف می کنم و می گویم که برای مشاوره دعوت شده بودم. خوش آمد می گوید. خودش تا اولین کلاس همراهم می آید و من را به بچه ها معرفی می کند.
ساعت سوم کلاس هاست و من اینقدر از این موقعیت جدید و شور وانرژی بچه ها انرژی دارم که اصلا متوجه خستگیِ سه ساعت روی پا ایستادن نمی شوم. برگشته ام به زمان دانش آموزی خودم هر چه جلوتر می رود از قبول این پیشنهاد راضی تر می شوم. پنجره کلاس باز است. صدای اذان را می شنوم و به ساعت نگاهی می اندازم. چیزی به تمام شدن این ساعت نمانده.
به سمت دفتر می روم تا وسایلم را بر دارم. خانم مدیر خسته نباشیدی می گوید و می گوید نمازجماعت که داخل مدرسه برگزار می شود. تشکر می کنم و آدرس حرم را می گیرم. با آدرسی که خانم مدیر داد تا حرم راه زیادی نیست. پیاده شاید ده دقیقه. فکر می کردم پاییز قم گرمتر از تهران باشد آن هم سر ظهر. گوشه شالم را روی را در دست می گیرم و هر از گاهی جلوی صورتم می گیرم و تندتر قدم بر می دارم.
نمازم که تمام می شود سریع خودم را به ضریح می رسانم و بعدش هم دوباره تا مدرسه می دوم. چند دقیقه به شروع کلاس آخر مانده است. به مامان پیامک می زنم: در حرم بانو، نائب الزیاره بودم! دیدی ماهی یک بار قم آمدن اینقدر ها هم سخت نیست؟! عوضش یک نفر به جایت در حرم زیارت می کند!
***
*با عرض ادب و احترم خدمت تمام نویسندگان عزیز؛ شبه داستانک بالا، تنها چرک نویسی بود برای تمرین.
**دقیقا یادم نیست در کدام شماره نشریه الکترونیکی باب الکریمه منتشر شد.