تاریخ شروع یک راه مهم، می تونه اینقدر انرژی داشته باشه که وسط همه امتحانا و بهم ریختگی ها، کلی فکر کنی، کلی بگردی، کلی خودت رو اماده کنی برای رسیدنش! هی هر بار هم بغض کنی که ینی شش سال گذشت؟! شش سال؟!
***
*از زنده گی...
**یا رضـــــــــــــا!
صفحه اینستا رو بعد از مدتها بالا و پایین میبرم، میرم صفحه یکی از دوستان قدیمی، عکس برف...
برف...
الان برف مسکن خوبی میتونه باشه برای من. اون بادگیر سرمهای بلند دوست داشتنیم رو بپوشم، کلاهشو بکشم روی صورتم، و دراز بکشم توی برفها و بخوابم، یه خواب عمیق...
باید بنویسیم و باز بنویسم و دوباره بنویسم، تا خالی بشم، تا یه رمان بلند در بیاد.
من به قسم هایی که خوردی ایمان دارم.
قسم به قلم...
***
*منُ می بینی؟! می بینی...
**خدای من! ازون لبخندای قدیمی بزن...
تازه موقعیت جدید را فهمیده بودم، می توانستم تا حدودی اتفاقات را پیش بینی کنم که...
حالا دوباره افتاده ام توی همان لوپی که باید زمان بدهم به خودم تا با موقعیت جدید، حال و روز جدید و خاطرات گذشته کنار بیایم!
***
بهشت می بینمت؟!
از همان ساعت چهار و چند دقیقه شنبه کذایی، من تقسیم شدم به دو قسمت. حالا این من، یک تجربه جدید برای کابوس های شب های تاریک دارد.
من بعد از تو، به اندازه چند تار موی سفید بیشتر و چند صحنه سیاه و سفید خاطره، با من قبل از تو فرق دارد.