«مامان! نونوایی که مسجد بود، این نون رو بهم داد.» خب خواندن این کلمات و فهم داستان پشت آنها، برای کسی که ادبیات مصطفا را نداند سخت است. داستان این بود که دیروز پسرک همراه دایی به نانوایی محل رفته بودند، آقای نانوا در حرکتی خودجوش، نانی با شکل و شمایل نانهای سنگگ همیشگی اما در ابعاد کوچکتر همراه با کنجد فراوان به مصطفای ما میدهد و متقابلا هزینهای هم دریافت نمیکند! پسرک تا چند ساعت کوک بود که نان مخصوص خودش را داشته!
نکته اول داستان، نانواییِ مسجد است! یک کاشی و ان یکاد کوچک در داخل مغازه، فکر پسرک را به سمت مسجد برده و خواسته فکر کند اینجا شبیه همانجایی است که بعضی اوقات با پدر میرود.
من اما هنوز درگیر مهربانی پیرمردی هستم که به همان اندازه تواناییاش، توانسته بچهای را شاد کند! هنوز آدمهای خوب شهر هستند که باران رحمت خدا، به حساب پاگی و مهربانی آنها بیحساب از آسمان ببارد...
***
*عنوان پست، نام وبلاگی بود که در زمان گودر، برو بیایی داشت برای خودش...
**اگر شخصی را دیدید که قربان صدقه، اثز زحمی روی دستهای کوچگی میرود و هی میان کارها عکسی را باز میکند، به عقلش شک نکنید، او مادر است!