از همون صبحهای سرد پاییزی بود که هیچ وقت نتونستم دوستش داشته باشم. گوشه سالن روی صندلی کامپیوتر نشسته بودم. تای یقه پلیور سبزرنگ رو باز کرده بودم تا روی بینیم کشیده بودم. به فرشته و فریده نگاه می کردم که که با ذوق و شوق چشم دوخته بودن به صفحه سفید رنگ و منتظر بودن اینترنت دایالآپ مدرسه صفحهای رو براشون باز کنه. توی همین مدت فرشته توضیح میداد که فلانی این رو بهشون هدیه داده! جوری حرف میزد که انگار یک هدیه با ارزش گرفته! صفحه باز شده بود و هر دو نفر در حال شرح ما وقع بودن!
داستان جالب شده بود! این دفعه هم فرشته مثل شعبدهبازهای کارتونها از توی کلاهش یک چیز جالب برای نمایش بیرون آورده بود. درباره وبلاگ و نوشتن و ساختنش توضیح داد. خیلی جالب بود؛ اینقدر که همونجا شروع کردم به ساخت وبلاگ توی بلاگاسکای. یک وبلاگ درباره آلودگی نوری.
نمی دونم چی شد که حذفش کردم. یه وبلاگ دیگه رو شروع کردم: منجی مهر. Monjiemehr توی بلاگفا پرشده بود، شد Mongiemehr! بچگی هم عالمی داشته! :)
به کنکور رسیدیم. دیگه باید اعتیاد اینترنت ترک میشد. تصمیم گرفتم منجی مهر رو هم حذف کنم. چند تا وبلاگ کوچیک و بزرگ دیگه هم اومدن و رفتن. ولی خب هیچ کدوم خونه من نمی شدن. تــــا زیتون!
زیتونِ خوب من! همون خونهای بود که دوستش داشتم. همونطوری که میپسندیدم چیدمش و توش نوشتم. زیتون هم زمان شده بود با گـــودر. گودر به یقین برای من بهترین شبکهی اجتماعی بود که توش حضور داشتم. خیلی چیزها توی گودر و مطالبی که شیر میشد برای یادگرفتن وجود داشت.
با زیتون اردو رفتم، با زیتون کربلا رفتم، با زیتون توی مسابقههای وبلاگ نویسی برنده شدم، با زیتون ازدواج کردم، با زیتون به خونه دو نفره خودمون رفتم، اما خب بلاگها تصمیم گرفت که تعطیل بشه. و شد. زیتون من هم رفت... اما اینقدر خاطرش واسهم عزیز بود که تصمیم گرفتم دوباره راه بندازمش.
با سبکی متفاوت از زیتونی گذشته، اما دوباره زیتون، زیتون شد...
***
*همیشه بازیهای وبلاگی رو دوست داشتم! از همون اول!
**به دعوت فاطمهِی عزیز برای داستان وبلاگنویس شدنم رو نوشتن.