خیلی وقتها، خیلیها دلشان یک غار میخواهد. یک غار که بشود به آن پناه برد. آرام باشی، حرفی نزنی. حس خوبی است غار داشتن. یک جایی مخصوص خودت که بقیه خبر ندارند و چشمی هم به آن.
دوست دارم غارم از آنهایی باشد که باید از یک کوه(حالا نه خیلی بلند) بروی بالا. بعد، وسط راه چند بار بایستی، کمر صاف کنی و نفسی تازه. به ورودیاش که رسیدی همانجا بنشینی، چشمهایت را ببندی؛ یک نفس عمیق بکشی…
دو حالت هست اینجا: یا به غار آمدی که خلوت کنی تا آرام شوی، راحت شوی . یا آمدی تا فرار کنی از چیزی مثل یک حادثه یا مثل یک دلتنگی…
حالت اول بلند میشوی. با همه گرفتگی بدنت. دستت را میگیری به دیوارههای سنگی و ناصاف و حرکت میکنی. میروی داخل. چند قدمی که رفتی یک باریکه نور ببینی و خوشحال شوی که غارت یک غار خاص است! ابتدا دارد و انتها.
حالت دوم وقتی نشستی لبه ورودی همانجا جا خوش کنی کمی فرو بروی در غار و شروع کنی چند کلمهای حرف زدن و شاید چند قطرهای اشک ریختن، کمی که سبک شدی خوشحال از اینکه به مخفیگاه خودت رسیدی و از بههم ریختگیت کم شده. برگردی پایین، بدون اینکه خود غار را ببینی..
حالا غار آدمها توفیر دارد با هم دیگر. یکی غارش میان شلوغیهاست. یکی مسافرت تنهایی ست. یکی میرود زیارت یکی هم واقعا قصد غار میکند!
کسی یک غار عجیب سراغ ندارد؟
***
ربطی به کارهای این ایام نداره این نوشته، خودش آمد..
چند خطی مینویسم. میگویم: برای حرم امام رئوف است*.
می گویند: به کمتر از کربلا راضی نشوی. امضای کربلا را بخواه در برابرش…
من میمانم و گنبد طلایی حرم شما. یادتان که هست؟
آخرش هم نفهمیدم این معادلهی نگاه و گنبد و آه، چطور به بینالحرمین رسید.
***
آقا! جوابهایتان بینظیر است…
*از کنج حرم عرش چه زیبا پیداست
در گوشهی دل حس غریبی بر پاست
باز آمده ام به پایبوست آقا
شرمنده و خسته، از نگاهم پیداست؟!
جیب شعر و قافیهام سوراخ است، وزن ندارد ولی فکر کنم حس، چرا…
**دارم به این التماس دعا گفتنها و راهنماییهایی مجازی ایمان میآورم.
***هفتهی قبل، مثل فردا عازم کربلا بودیم. بچهها! یادش بهخیر